زهرا خسروی؛ کارشناس ارشد جامعهشناسی مطالعات زنان: شب گذشته شاهد اجرای نمایشی با عنوان «تاریده تار از تبار دُت» بودم، نمایشی که تلاش میکرد از خلال روایت چند زن، نسبت خود را با جغرافیا، فرهنگ و دکور برقرار کند. اما صدای کَرکنندهی مضمونهای مطرحشده در آن، لایههایی از پیچیدگی را در خوانش اثر ایجاد میکرد. این نمایش مسئلهای اساسی را پیش میکشید: نسبت تئاتر با حوزهی عمومی چیست؟ آیا تئاتر، همچون دیگر هنرها، میتواند مجالی برای رهایی و خیالورزی فراهم کند؟
ما در عصری به سر میبریم که شاهد هجومی بیامان به حوزهی عمومی هستیم، جایی که پستمدرنیسم با نسبیگرایی افراطی خود، هرگونه قطعیت و کنش را به چالش کشیده است. در چنین فضایی، تصور اینکه همه چیز تنها در چارچوب گفتمان و دالها شکل میگیرد، خطایی بنیادین است. این پرسش که آیا تئاتر میتواند به فراروی از این بنبست یاری رساند، در طول نمایش بارها به ذهن متبادر میشود.
نمایش در ساختار روایی خود، مخاطب را با تکرار ایدهی «بخت» مواجه میکند. شخصیتهای زن نمایش، بهویژه یکی از خواهران، تلاش میکنند از چارچوبهای ازپیشتعیینشدهی سرنوشت بگریزند. این شخصیت خاص در ابتدا با نوعی فردیت متمایز به تصویر کشیده میشود، اما در ادامهی روایت درمییابیم که او نه در جستوجوی رهایی، بلکه در پی عشقی است که همچون بدیلی برای آزادی عمل میکند. این تغییر مسیر، تزلزل در منطق روایی اثر را آشکار میسازد.
برای درک بهتر این وضعیت، میتوان به تعریف کانتی از زیبایی بازگشت. کانت، زیبایی را حاصل «"بازی آزاد خیال و فاهمه» میداند، جایی که داوری زیباییشناختی مقدم بر احساس لذت است. اگر لذت پیش از داوری رخ دهد، ما با مصرف بیواسطه مواجه خواهیم شد، که این تمایز میان اثر هنری و کالای مصرفی را روشن میکند. نمایش تاریده تار از تبار دُت، میکوشد مفاهیمی چون قتل ناموسی، زنکشی، کودکهمسری و خودسوزی زنان را برجسته کند، اما این مفاهیم در ساختار دراماتیک آن به نحوی در بختیابی گره خورده که از نقد به بازتولید کلیشهها میل میکند.
مسئلهی کلیدی در اینجا، عدم برقراری نسبت میان اثر و زیست اجتماعی است. تئاتر میتواند و باید از سطح بازنمایی صرف فراتر رفته و به کنشی اجتماعی بدل شود؛ اما در این نمایش، مفاهیم انتقادی بدون پیوندی واقعی با زیست اجتماعی عرضه شده و در حد نمادهای تهی باقی میمانند. نتیجهی این امر، همان «نمادین شدن حاد» است؛ جایی که همه چیز در نظام نامگذاری محصور شده و هیچ تعیّن مادی ندارد. در چنین شرایطی، زیست روزمره بیاهمیت میشود و اثر در فضایی انتزاعی معلق میماند.
در این میان، پرسش اساسی این است که آیا هنر باید همچون نیرویی رهاییبخش عمل کند؟ در سنت فرانکفورتی، صنعتیشدن فرهنگ بهمثابه خطری جدی برای هنر در نظر گرفته میشود، چرا که آن را از ظرفیتهای انتقادیاش تهی میکند. این نمایش دقیقاً در همین نقطهی مرزی ایستاده است؛ آیا درگیر بازتولید کلیشههای خشونت علیه زنان است یا قصد دارد آنها را به چالش بکشد؟ در پایان نمایش، این سؤال همچنان بیپاسخ باقی میماند، چرا که اثر با ارائهی تصویری ناامیدکننده از تلاش برای زیستن، حتی امکان خیالورزی را نیز از زنان میگیرد.
مادرِ داستان که خود قربانی همین سیستم معیوب است، در نهایت با جملهای که سرنوشت محتوم را تایید میکند، بر این وضعیت مهر تأیید میزند: «هرکی که بخواد رو دل خودش بچرخه، عاقبتش همینه، باید بمیره تا بشه درس عبرت!» این پایانبندی، نه تنها رهایی را به چالش نمیکشد، بلکه در بازتولید نظم موجود سهیم میشود، بدون آنکه امکانی برای گشودگی و تغییر فراهم آورد.
دیدگاه خود را بنویسید